بارسینبارسین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

بارسین جیگر مامان و بابا

سال 2014

               سال 2014 مبارک          امیدوارم سالی پر از صلح و دوستی داشته باشید                                      ...
12 دی 1392

خوشمزه گی های بارسین 2

وروجک مامان سلام عزیز دلم روز سه شنبه 3 دی رفتیم مرکز بهداشت برای مراقبت 7 ماهگی . روند رشدت خوب بوده وتوی یکماه خیلی عالی بوده. وزن : 8کیلو و600 گرم         قد : 71 سانتیمتر        دور سر : 44.2 سانتیمتر حال بریم سراغ شرح حال این روزهای شما :  این روزا حسابی شیطون شدی ، مامانی هر جا می رم شما دنبالم میای و به پام آویزونی . وقتی بابایی  از سر کار برمی گرده حسابی ذوق می کنی و صدای در رو که می شنوی چهار دست و پا به طرف در می ری . وقتی رو زمین نشستیم از سر و کول من و بابا بالا می ری و صورتمون رو چنگ می زنی و کلی ذق می کنی . صدا های خ...
6 دی 1392

بارسین و اولین شب یلدا

سلام جوجوووووووووووو   دیشب اولین شب یلدایی بود که کنار من و بابایی بودی .  جشن تولدت رو هم گرفتیم همراه با فیلم و کلی عکس یادگاری کادوی تولدت هم یه شلوار پیش بندی بود که تنت کردیم قند عسل . الهی که همیشه شاد باشی عزیزدل مامان. راستی تا یدم نرفته بگم که بالاخه بندر هم هوا سرد شد اینم عکس کیک تولدی که مامانی برات پخته هندونه شب یلدامون اینقد به فکر خوردن خوراکی های سر میز بودی که نمی تونستم عکس درست و حسابی ازت بگیرم اینجا بابایی به زور نگهت داشت که میز رو بهم نریزی شما هم شروع کردی به گریه آخرش هم این شکلی شدی اما با گرفتن یه دونه کدو تنبل شاد شدی ...
1 دی 1392

7 مثل 7 ماهگی

                       شاهزاده کوچولو مامان و بابا                                               تولد 7 ماهگیت مبارک   جیگر طلا این هفت ماه مثل برق و باد گذشت انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی . چقد زود بزرگ شدی و داری تند تند پیشرفت می کنی کارایی که الان انجام می دی شامل نشستن به تنهایی ، چهار دست و پا رفتن ، و تلاش برای ایستادن که یک هفته می شه داری...
29 آذر 1392

من بابام رو می خوام

عشق مامان سلام دیشب بابایی برگشت و ما رفتیم استقبالش. تو فرودگاه یکم ناآرامی می کردی ولی یه دختر کوچولو بود که عاشقت شده بود و باهات بازی می کرد و به مامانش می گفت : مامان این نی نی رو از مامانش بخریم با خودمون ببریم و شما هم بهش می خندیدی بقیه هم تماشا می کردن و قربون صدقت می رفتن . یه خانومه هم ازت عکس گرفت ( کلی آدم مهم شدی برا خودت ها ... هر جا می ری همه عاشقت می شن شما هم که خدای دلبری شدی  )  وقتی که بابایی رو دیدی کلی ذوق کردی پسرم چشم انتظاری خیلی سخته نه !!!!!!!! فندوق مامان یادگرفته از پله آشپزخونه بیاد بالا ... حالا دیگه برای خودش می ره و میاد منت هیچکس رو هم نمی کشه این ل...
22 آذر 1392

بای بای بابایی

سلام نففففففففففففس مامان  وای از دست این وی چت و واتس آپ و ... نمی ذاره من بیام برا گل پسرم خاطره بنویسم . چه کنیم دوری از فک و فامیل باعث شده که برای برقراری ارتباط با هاشون به این دنیای مجازی پناهنده بشیم . واقعا شرمنده  ( مامان بد ) . دوستان از همگی عذر خواهی می کنم که منتظرتون گذاشتم  . حالا اومدم با کلی عکس و خاطره . دیروز (19 آذر 1392 ) بابایی رفت تهران تا توی یک سمینار در رابطه با ایمنی شرکت کنه . ما هم رفتیم فرودگاه بدرقه اش که آخرش شما گریه کردی  ( یعنی متوجه شدی که بابایی داره از پیشمون می ره ؟ ). تهران هم هوا حسابی سرد ولی اینجا ما همچنان کولر روشن می کنیم ( خوش به حال بابایی )  . ای...
22 آذر 1392

بارسین در پایان 6 ماهگی

پرنس مامان سلام امروز می خوام در مورد توانایی هایی که تا حالا بدست آوردی بنویسم :  شما در پایان 6 ماهگی می تونی کاملا غلط بزنی و با عقب رفتن و چرخیدن رو شکم به همه جا برسی . حدود 2 هفته است که 4 دست و پا قرار می گیری و جدیدا هم سعی می کنی پاهات رو بلند کنی و خودت رو به سمت جلو حرکت می دی . یه کوچولو می شینی ولی هنوز نمی تونی کاملا راحت این کار رو انجام بدی . اشیا رو خیلی خوب با دستت می گیری . روی میز و یا کتاب و سطوح صاف با دستت محکم ضربه می زنی . آواز خون شدی و گاهی وقتا ما رو مستفیض می کنی . وقتی داریم غذا می خوریم مرتب می گی ااااه ، یعنی منم می خوام . این کارت از همه بامزه تره . الان فرنی رو 3 بار در روز بهت می دم و خدا...
6 آذر 1392

واکسن شش ماهگی

سلام کوچول موچول مامان امروزشنبه 2 آذر  ساعت 10 با خاله فرزانه و مهتا کوچولو رفتیم مرکز بهداشت تا هم قد و وزنت کنترل بشه هم واکسن 6 ماهگی رو بزنیم  . مهتا کوچولو هم اومده بود تا قد و وزنش کنترل بشه . خدا رو شکر همه چی خوب بود .     وزن : 7کیلو و 600 گرم          قد : 67 سانتیمتر                دور سر: 42/5 سانتیمتر حدود یک ساعت معطل شدیم . واکسن رو که زدیم کلی گریه کردی .مامانی هم بغلت کرده بودم و نوازشت می کردم تا آروم شی . بمیرم برات اما برای سلامتی خودته جیگر طلای مامان . با...
3 آذر 1392

6 مثل 6 ماهگی

         فندوق مامان و بابا                 تولد 6 ماهگیت مبارک   مامانی ،این روزا یکم سر من و بابایی شلوغه و ایشا... تا 2 روز دیگه یه تولد خوشمل برات می گیریم . امروز هم با هم تو یه سمینار در رابطه با روش های نوین بسته بندی در صنایع غذایی شرکت کردیم. مهندس بارسین قاسم زاده عضو افتخاری این سمینار بود . شما هم همش شیطونی کردی و توی  جلسه حرف می زدی و ذوق می کردی و برای خودت آواز می خوندی   آخرش هم مجبور شدیم زود اونجا رو ترک کنیم . تا یادم نرفته بگم که خانم مهندس موسوی معاون اداره غذا و دارو  عاشقت شده بود و ما رو برد ت...
29 آبان 1392

بارسین و اولین غذا

گل پسری سلام روز جمعه 24 آبان فرصت کردم و یکم فرنی برات پختم   . این اولین غذایی که شما می خوری خیلی بامزه بود قاشق رو می برد سمت دهنت ، دهنت رو کامل باز می کردی و وقتی فرنی  می خوردی با تعجب به من نگاه می کردی و یکم از فرنی رو پس می دادی .با روزی یه قاشق شروع کردم این هفته فقط فرنی بهت می دم گل مامان ...
26 آبان 1392