بارسینبارسین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

بارسین جیگر مامان و بابا

حموم ده روزگی

سلام شیرینی مامان ا لان 12 روزه که خدا تو رو به ما هدیه داده  2 روز پیش ا ز بیمارستان مرخص شدی مامان فدات شم کلی اذیت شدی  به خاطر آزمایش خون کلی سوراخ سوراخ شدی آخه این پرستارا بلد نبودن رگت رو پیدا کنن و سوزن رو تو جاهای مختلف دست ت فرو می کردن و اونو تو دستت می چرخوندن تا رگ رو پیدا کنن تو هم از ته دل  گریه م ی کردی وقتی هم تموم میشد تو بغل مامان ناله می کردی و با یه نگاه مظلومانه از مامان می خواستی که دیگه تو رو دست اونا ندم فکر کنم تا مدت ها خواب آمپول ببینی بریم سر وقت خاطرات خوب : بعد ار مرخص شدن از بیمارستان با کمک مامان جون بردیمت حموم برعکس خیلی از بچه ها شما عاشق آب هستی و اصلا گریه نکردی...
9 خرداد 1392

بارسین گلی و بیمارستان

سلام یه دو سه روزی نبودیم آخه بارسین گلی زردی نوزادی گرفته بودو حال نداشت و ما درگیر بیمارستان و آزمایش بودیم البته تمام سختی ها و بیدار خوابی ها رو مامان زهره و مامانی تحمل کردن آخه فندوقک شب بیداره ولی صبح می خوابه و هر وقت بیدار می شه گریه می کنه و شیر می خواد البته عسلی پستونک رو هم دوست نداره و نمی خوره راستی امروز بند ناف گل پسری هم افتاد و راحت شد و فردا انشاا... از بیمارستان مرخص میشه ...
7 خرداد 1392

بارسین در دوربین خاله زهرا

             ما شاءالله لا حول و لا قوه الا بالله این عکس ها رو خاله زهرا جونی ( دختر عمه مامانی) با دوربینش تو بیمارستان ازم گرفته جانم مامان اون لبخندت رو بخوره چرا اخم کردی ملوسم ؟        ...
3 خرداد 1392

اشو پاشو کوچولو

پاشو پاشو کوچولو  پاشو پاشو کوچولو از پنجره نگاه کن با چشماي قشنگت به منظره نگاه کن اون بالا بالا خورشيد تابيده در آسمان يک رشته کوه پايينتر پايينترش درختان نگاه کن اون دوردورا کبوتري مي پرد انگار براي بلبل از گل خبر مي برد.       ...
1 خرداد 1392