بارسینبارسین11 سالگیت مبارک

بارسین جیگر مامان و بابا

دیگه چیزی نمونده

1392/2/14 18:19
نویسنده : زهره و شانتیا
567 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نخودچی کیشمیش مامان

ببخشید عسیسم ( به قول خاله زهرا دختر عمه مامانت ) که چند وقتی پیدام نبود و برات خاطره ای ننوشتم آخه مامانی این روزا خیلی خسته می شم چون سر کار می رم وقتی هم برمی گردم انرژی ندارم امروز هم از سر کار که بر می گشتم مجبور شدم برم دنبال کارای بابایی تو نظام مهندسی  آخه بابایی تا غروب توی پالایشگاه کار می کنه و مرخصی رو برای به دنیا اومدن شما احتیاج داره و ما اینجا هیچ کس رو نداریم که تو این جور کارا کمک مون کنه البته عمه و پسر عمه مامان هستن ولی اونا هم سر کارن .وقتی برگشتم گرما زده شده بودم کلی جلوی کولر نشستم و آب خوردم تا حالم بهتر شد اگه می دونستم که بازرس از اداره استاندارد و معاونت غذا و دارو نمی یان ،کارخونه نمی رفتم  چه کنیم تو این موقعیت که به راحتی کار پیدا نمی شه باید همین کارو حفظ کنم  تا بتونم  یه  کار استخدامی پیدا کنم گاهی از اینکه پیش مامانم نیستم غصه می خورم تازه قدر مامانم رو میفهمم دلم می خواد برگردیم شمال و نزدیک مامانم اینا زندگی کنیم ایشا...

                                       

 

 

خبرای جدید 

1-سه شنبه رفتیم دکتر و چون به دکتر گفتم که انگار تکونت کم شده دکتر نوار قلب نازتو گرفت و گفت مشکلی نیست اینقدر با دستش شکمم رو فشار داد که به زور نفس می کشیدم بعد هم به توصیه خانم دکتر به خاطر آسم مامان رفتیم پیش یه متخصص داخلی اونم گفت مشکلی نداره فقط اسم چند تا داروی بیهوشی که ممکنه راه هوایی رو تنگ کنه نوشت که تو بیمارستان به دکتر بیهوشی بدیم البته ممکنه مجبور شم از روش بی حسی استفاده کنم که همه چی به دکتر بی هوشی مربوطه که اون چی می گه

2-چهارشنبه صبح با یه پیامک زیبا بیدار شدم اونم اس ام اسی بودکه بابایی از طرف شما برام فرستاده بود با این متن ( مامان خوبم روزت مبارک پسرت بارسین ) نمی دونی انگار دنیا رو بهم دادن خیلی حس خوبی بود قشنگ ترین تبریکی بود که تا حالا بهم گفتن فدات شم نانازم . مامانی اون روز به مامان خودم و مامان بابایی و خاله های بابایی و تبریک گفتم و از مامانم به خاطر زحماتی که برام کشیده بود تشکر کردم غروب با بابایی رفتیم بیرون بابایی یه دسته گل زیبا برام گرفت و می خواست یه کفش خوشگل بگیره که قرار شد بزاریم برا بعد از به دنیا اومدنت آخه پای مامانی حسابی ورم کرده . بازم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و از یه سیسمونی فروشی برات یه لیف دیگه گرفتم که مثل عروسک های دستیه و می تونم  باهاش شکلک در بیارم و تو حموم کلی بخندونمت جیگرتو بخورم آلوچه مامان بعلاوه یه عروسک موزیکال کشی که وقتی صداشو در میارم شما تو دل مامانی تکون می خوری معلومه آهنگشو خیلی دوست داری

3- جمعه با کمک بابایی لباسای نوزادی و روتختی و روکش کریر و چند تا از عروسکات رو شستیم و اتو کردبم تا وقتی اومدی هیچ مشکلی پیش نیاد آخه  فینگیلیم خیلی حساسه و همه چیز باید تمیز باشه راستی ساک مخصوص بیمارستان رو هم بستیم و فقط منتظریم تا 15 روز دیگه شما رو ملاقات کنیم.

مامانی این چند وقت وسواسی شدم و هی خونه رو جارو می کشم آخه همش احساس می کنم همه جا کثیفه بابایی هم تا متوجه می شه کلی دعوام می کنه و می گه بچه آروم بشین تا این چند وقت به خیر و خوشی تموم شه غروب بابایی برامون کیک پخت دستش درد نکنه آشپزیش محشره بابایی مثل مامانی یک هنرمند همه فن حریفه ( چقدر خودمون رو تحویل گرفتم ) بعد هم با هم رفتیم ساحل و سه تایی میوه نوش جان کردیم

این عکس دسته گل بابایی برای روز مادره

 

 

این عکس لیف خوشگلته که تازه برات گرفتم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

عاطفه مامان الای
19 اردیبهشت 92 15:58
میشه بگی دقیقا ز کجای نینی وبلاگ برداشتی من که ندیدم این برنامه باعث میشه اسامی اونایی که تو وبت هستن روببینی ممنون اگه بگی دقیقاکجا؟؟؟
آیهان حقی
19 اردیبهشت 92 16:48
سلام ان شا الله به سلامتی به دنیا بیاد و شادمون کنه
عاطفه مامان الای
19 اردیبهشت 92 19:04
زهره جون کد رو زدم نشد تو تنظیمات وبلاگ بزنم یا ویرایش بلاگ زدم !!!هر دو نتیجه نداد نه تو تنظیمات ایجاد شد نه تو ویرایش قالب ...میگم دقیقا بگو کجا برم خود کد اصلی رو کپی کنم بزنم ممنون میشم لینکت کردم