یک دوست داشتنی
فندقی سلام
کمتر از 24 ساعت
عزیزم باورم نمی شه 9 ماه گذشت انگار همین دیروز بود که متوجه شدم شما تو دلمی امروز هم خوشحالم هم ناراحت . خوشحال از اینکه شما رو می بینم و توآغوش می گیرم و ناراحت از اینکه دیگه تو دلم نیستی و همه جا باهام نیستی دلم برای تکون خوردنات تنگ می شه . الان با بابایی داریم وسایل لازم برای فردا رو آماده می کنیم بابایی داره برات کیک تولد می پزه عزیزم منم دارم وسایلت رو جمع می کنم و این خاطره رو برات می نویسم مامان جون هم داره خونه رو تمیز می کنه . صبح بابایی رفت تا مدارک رو به بیمارستان بده غروب هم با هم می ریم بیمارستان تا از مامانی آزمایش بگیرن ناگفته نمونه مامان به شدت استرس دارم هم برای سلامتی شما هم عمل . طوری که لبم تبخال زده و راحت نمی تونم بخوابم بابایی هم کلی دلداریم می ده که نترسم از خدا می خوام همه چیز به خوبی تموم شه وصحیح وسالم شما رو تو بغلم بگیرم راستی همین الان باز زلزله اومد . امروز آخرین روز 2 تایی بودنمونه عزیزم من و بابایی منتظر دیدنت هستیم جوجوی من
از همه دوستای وبلاگی می خوام برام خیلی دعا کنن